همه رو برق، ما رو گاز ادیسون

ساخت وبلاگ
وقتی چیزی او را در ذهنم تداعی می‌کند، گویی درون رویایی از او غرق می‌شوم که یا تصور محالاتی از آینده است و یا مروری از گذشته و این خیالات آنچنان عمیق‌اند که از محیط اطراف غایبم می‌کنند، از آنچه در پیرامونم می‌گذرد، و گاه حتی بدنم را به واکنشی فیزیولوژیکی برمی‌انگیزاند، در ابتدا هیجان‌زده می‌شوم، خاطرات به صورت آبشاری بلند در ذهنم فرود می‌آیند، کلماتی که به او می‌گفتم و شکسپیر درونم مشغول ستایش کردن او می‌شد، جوری که با دو دست، یکی از دست‌‌هایش را می‌گرفتم (یک دست زیر، یک دست رو) یا اینکه حین حرف زدن هر چندثانیه یک بار از دیدنش جوری هیجان‌زده می‌شدم که نمی‌توانستم جلوی بوسیدن یا بغل‌کردنش را بگیرم، یا این که حس می‌کردم وزنه‌ی آهنی سنگینی درون سینه‌ام وجود دارد و به سمت بزرگترین آهن‌ربای جهان که او باشد، کشیده می‌شوم و.‌.‌.حین نوشتن این خاطرات، سرعت نوشتنم چندبرابر می‌شود، چرا که همه چیز به هم پیوسته‌است و همه‌ به دنبال هم می‌آیند، گویی با مرور کردن، دوباره آن‌ها را زیست می‌کنم. بعد از آن، جایی که خودم نمی‌توانم بفهمم کجاست، آبشار متوقف می‌شود، شاید خاطرات با لحظه‌ی حال پیوند می‌خورند یا به سمت رویابافی در آینده پیش می‌روند، در هر صورت، به اینجا که می‌رسد، همه چیز آهسته می‌شود، شاید هر چند دقیقه یا حتی هر چند ساعت فقط یک‌ جمله بنویسم، بدنم سست می‌شود، گاهی به اشک پیوند می‌خورد و گاهی به حساسیت بیشتر نسبت به احساس سرما، و اغلب هر دو با هم. ابروها و چشم‌هایم به پایین می‌افتند، پوست صورتم چروک می‌شود، گویی عضلات صورت از کار افتاده باشند، تصویر خودم را در سال‌های آینده تصور می‌کنم که همچنان زندانی این خیال‌بافی‌ها هستم. سال‌هایی که هر لحظه‌‌اش بسیار بیشتر از لحظاتِ «واقعیت» طو همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 25 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 12:51

The Kiss, by Gustav Klimt [این نوشته متعلق به یک یا دو سال پیش است]. صبحِ زودِ یکی از روزهای مهر ماه است، اوایل مهر ماه که آب و هوایش (در این جئوگرافیا که من هستم) همچنان زیرمجموعه‌ی تابستان است. ته‌مانده‌های تابستانی خشک. با این حال صبح خنکی‌ست. صبحی به غایت زیبا، چرا که من به دیدار معشوقه‌ی خود می‌روم. کوچه‌ی خلوت، آفتابِ ملایم و اریبِ اولِ صبح. من با دوچرخه‌ی عزیزم، هدفون‌ها در گوش، البته صرفاً از روی عادت و نه به قصد لذت. چرا که مدت‌هاست با هیچ نوعی از موسیقی ارتباط عاطفی خاصی برقرار نکرده‌ام. با هیچ کتابی، متنی، آدمی، حرفی، صدایی، روزی، شبی. مدت‌هاست تجربه‌ی سنتیمنتال خاصی نداشته‌ام، تجربه‌ای که آن را به کلمه تبدیل کنم و با کلمه‌ها سرخوشانه برقصم. و حدس می‌زنم این‌ها از عوارض عشق است‌. دقیق‌تر بگویم این‌ها از عوارض ابراز عشق به معشوق است. «اسمورودینکا»، انتزاعی بود از معشوقی واقعی که به خاطر مقدور نبودن امکان ابراز اون احساسات، تبدیل به نوشته و کلمه می‌شد. نامه‌هایی که به اسمورودینکا نوشته می‌شد، تبلور احساساتی بود که به جای ابرازش به معشوق، یا تبدیلش به بوسه و نوازش و غیره، درونم دَم می‌کشید یا به عبارت دیگه شراب می‌شد، می‌‌شد کلمه و تخیل. اما حالا که معشوق هست، این انرژی مستقیما از طریق ستایش، بوسه و نوازش به سمت معشوق سرازیر می‌شه‌ و درنتیجه نه تنها چیزی برای دَم کشیدن یا تبدیل شدن به شراب وجود نداره. بلکه اشتیاقی هم به چیزی جز معشوق نیست. برای فرد عاشق، دوپامینِ مواجههِ با معشوق از هر مخدری شدیدتره، به همین دلیل کتاب و متن و موسیقی و غیره، همه به حاشیه‌اند. جدای از این‌ها، شاید هم صرفاً افسرده‌حال باشم.دور نشوم، داشتم می‌گفتم که صبح زود است، در خلوتِ ک همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1402 ساعت: 10:54

بعد از عروسی دو هفته پیش، و خاک‌سپاری امروز، می‌تونیم بگیم که تقریبا همه‌ی دوستان قدیمی من ازدواج کردند و همه‌ی دوستان قدیمی مادرم، قید حیات رو زدند.امروز صبح والدینم خیلی زود از سر کار برمی‌گردند خونه. و من می‌فهمم که مرگی که چند روزی بود انتظارش رو داشتیم، رخ داده‌. همه آماده می‌شیم برای خاکسپاری. من سریع دوش می‌گیرم و به این فکر می‌کنم که چه لباسی بپوشم. با عجله کفش‌هام رو واکس می‌زنم. و همینطور در حالت آماده‌باش منتظر می‌مونیم. تعلیق عجیبیه. هنوز کارهای اداری بیمارستان متوفی انجام نشده. حتی امکان داره که خاک‌سپاری به فردا موکول بشه‌‌.بالاخره بعد از نیم ساعت تلفن مادرم زنگ می‌خوره و می‌فهمیم که کارها انجام شده و امروز قطعاً خاک‌سپاری انجام می‌شه. و من نمی‌دونم واس چی استرس دارم. از سرد بودن انگشت‌های دست‌هام و پاهام این رو متوجه می‌شم.به نظرم رسم و رسوم مراسم خاک‌سپاری چیز آشغالیه. حداقل برای من، تسلی از مواجهه با مرگ نزدیکانم، در کنار انبوهی از آدم‌های غریبه و آشناهای دور اتفاق نمی‌افته. وقتی خودم رو به عنوان میزبان چنین مراسمی تصور می‌کنم، اول از همه احساس خستگی و کوفتگی و سردرد به نظرم میاد. حالا مادرم این ماموریت رو داره که خبر خاکسپاری صمیمی‌ترین دوستش رو با تلفن به دوستان دورتر یا آشنایان مرتبط برسونه. این هم یکی دیگه از کارهاییه که حتی تصور انجامش هم بهم احساس کوفتگی می‌ده. این طور مواقع از گفتن حرف‌های کلیشه‌ای بیزارم، از فکر به Ritual.بهترین خاک‌سپاری‌ها مربوط به افراد کهنساله؛ کسانی که سال‌ها زمین‌گیر بودند و تقریبا همه نسبت به مرگ فرد رضایتی نسبی دارند، کسی توی خاکسپاری مویه نمی‌کنه، کسی از این مرگ شوکه نمی‌شه، غم بزرگی به اطرافیان تحمیل نمی‌شه و تقریبا همه از همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 39 تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1402 ساعت: 10:54

The Twisted Faces of Johan Van Mullem دیشب ۲۲:۳۰ خوابیدم و صبح رأس ۰۵:۰۰ بیدار شدم.تا نیم ساعت داشتم به این فکر می‌کردم که «آخه چرا انقدر زود بیدار شدم؟» و سعی داشتم با تقدیر خویش بجنگم. وقتی از تقدیرم -یعنی همان بیداری- شکست خوردم، کمی مطالعه کردم تا سواد و آگاهی و معلومات و اطلاعات خویش را بالا ببرم تا سطحی نباشم.منتظر بودم خورشید کمی بیشتر گرم شود تا موقع دویدن یخ نزنم. ترسم از سرما در همان چند کیلومتر اول از بین رفت، چرا که علی‌رغم دیرعرق بودنم (دیرعرق در لغت‌نامه‌ی بِه‌خُدا به کسی گفته شده است که دیر و کم عرق می‌کند)  داشتم عرق می‌کردم و حتی نیاز به سوئیشرت هم نداشتم. حین دویدن تمرکزم روی نفس کشیدن از بینی بود و این تلاش، خود نوعی مراقبه‌ است. بیشترین زمانی که به فرایند تنفس (و دستگاه‌های ذی‌ربط آن شامل دم و بازدم) توجه دارم، حین همین دویدن است. در انتها بی‌اینکه تلاشی کرده باشم یا توجهی، رکورد ۶ کیلومتر خودم را در ۲۹ دقیقه زدم و رفتم برای صبحانه، یک لیوان چایی و یک لیوان شیر را با هم قاطی کرده، جرعه به جرعه نوشیدم و پس از آن، صبحانه‌ی ذلیلی که داده شده بود را نوش کردم.تا یک ساعت بعد که با چند نفر گپ زده بودم، متوجه شدم انرژی‌ام خیلی بیشتر از دیگران است و این باعث می‌شود حوصله‌ام را نداشته باشند، چرا که همه‌شان تازه و به زور از رخت‌خواب بلند شده بودند و من، برعکس آن‌ها، ۴ ساعت بود که روزم را آغازیده بودم‌. بعد از دوش گرفتن کمی روی تخت ولو شدم و به پیشرفتم در دویدن فکر کردم. به این که حین دویدن که برایم ساده و فان و فرحبخش شده، به این فکر می‌کردم که می‌توانم مابقی کارها را هم به همین سادگی انجام بدهم. حتی یک لحظه دلم خواست بروم یک موضوع جدید را شروع کنم و به همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1402 ساعت: 10:54

زهرا سادات- ۳۷ ساله، تا چند هفته پیش آبله‌مرغون داشت، حالا ولی خوب شده، در عوض دخترش ازش وا گرفته، البته خودش می‌گه چیز خاصی نیست و به دخترکوچولش فقط چندتا دونه زده. حالا می‌خواد ببره بچه‌ش رو واسه چند روز بذاره پیش والدین مسن‌ش.آخه داره می‌ره کربلا، با خوشحالی می‌گه که یکی از آشناهاشون کاروان می‌بره و خیلی یهویی جور شده براش، کارای خدا بوده، کار خود امام حسین بوده که طلبیده و اینطور یهویی پاسپورتش جور شده.بهش می‌گن نمی‌ترسی این بیماری به والدین پیرت  منتقل بشه؟ این بیماری توی سن بالا می‌تونه تبدیل به چیز خطرناکی بشه. زهرا سادات با خنده می‌گه «نه، انشالله، چیزی‌شون نمی‌شه».می‌گن نمی‌ترسی اونجا کسی رو مریض کنی؟ می‌گه «نه بابا، این مدت هم همه جا رفته و بچه‌ش هم توی کلاس‌های تابستون بوده و غیره، خلاصه که هیچکس هیچیش نشده».فرانَک - ۲۵ ساله، دو سال دیگه رسما پزشک می‌شه، دختر خوش‌پوش و جذابی که آینده‌ی درخشانی داره. به خاطر این که چند روز دیگه قراره بره سراغ درس و دانشگاهش، و این مدت هیچ مسافرتی نرفته، از طرف خواهر بزرگترش دعوت می‌شه به یه سفر کوتاه‌.اونجا توی ویلا، همه چیز با خودش آورده بوده، از لنز رنگی گرفته تا انواع و اقسام لوازم آرایش. اما هرگز به فکرش نرسیده که واسه خودش یه روبالشتی یا ملافه بیاره، که اگر میزبان تشک و رخت‌خوابی در اختیارشون گذاشت، اون‌ها رو کاور کنه و استفاده کنه.فرانک، این دختر شیک‌پوش و زیبا، که قراره ۲ سال دیگه پزشک بشه، ۲ تا از شلوارهاش رو توی ویلا جا می‌ذاره و با لنزهای رنگی و لوازم آرایش مفصلش، برمی‌گرده خونه‌شون تا برای ترم تحصیلی آینده آماده بشه‌.شما اگر بودید، با کدام یک از این دو شخصیت تخیلی که بی‌نهایت هم زیبا هستند، ازدواج می‌کردید؟ عدد گزین همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 ساعت: 17:12

 Miracle of the Slave" Painting by Tintoretto" نقاشی تزئینیه، اصل قصه اینجاست:یکی بود یکی نبودزمونای قدیم، که هنوز انقلاب نشده بود و جهل و خرافات توی کشور بیداد می‌کرد، یه روستای دورافتاده‌ای بود به اسم عالم‌آباد. یکی از روزهای گرم تابستون، یه مرد غریبه، با صورتی کبود و لباس‌های پاره‌پوره و صداهای عجیب‌غریب وارد روستا شده بود و به هر کسی که می‌رسید، فحش می‌داد و وقتی آدم‌ها نزدیکش می‌شدند که بفهمند مسئله چیه، تف می‌کرد تو صورت‌شون، می‌خندید و فرار می‌کرد. اولین زمینِ ده، زمین آسِد مرتضا بود که داشت یونجه‌هاشو دِرو می‌کرد. مرد غریبه بهش رسید و در غالب فحش‌هایی چند، به اعضای تناسلی مادرِ آسِد مرتضا، اشاره کرد. آسِد مرتضا که مادرش رو خیلی دوست داشت و -مثل همه- بهش یاد داده بودند که هر کس از این حرفا بهش زد، باید عصبانی بشه و پاره‌ش کنه، اومد به سمت غریبه و با تف و قهقهه‌ مواجه شد. آسِد مرتضا حسابی عصبانی شد و غریبه رو حسابی له و لورده‌ش کرد. مرد غریبه با خنده فرار کرد تا رسید به اسمال‌آقا و پسراش. پسرکوچیکه‌ی اسمال‌آقا داشت به ورودی باغ‌شون می‌رسید که غریبه به اعضای تناسلی خواهرش اشاره کرد، پسر بزرگتر اسمال‌آقا که صداهارو شنیده بود، به همراه اسمال‌آقا اومدند به سمت مرد غریبه و اگر چه کمی تفی شدند، ولی یه کتک سیر به مرد غریبه زدند و خنده‌های مرد غریبه باعث شد تعجب کنند و رهاش کنند. مرد غریبه به اولین کوچه‌ی شهر رسید، کربلایی رو دید که داره توی طویله، شیر گاو می‌دوشه. رفت توی طویله و یه تف انداخت پس کله‌ی کربلایی و بعد هم به خواهر کربلایی فحش جنسی داد. کربلایی اگر چه خواهر نداشت، ولی -مثل همه- می‌دونست فحش جنسی چه بار تخریب کمرشکنی داره، بیلش رو برداشت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 40 تاريخ : جمعه 10 شهريور 1402 ساعت: 20:07

سوژه‌ای که روی تخت خوابیده و احساس خفگی می‌کنه. انگار که چیزی از وجودش کنده شده باشه، و اشک‌هایی که با سکوت سرکوب می‌شه. تا کسی نفهمه. می‌شینه روی تخت، ملافه رو فشار می‌ده توی صورتش، ترس از این که شدت گریه بیشتر بشه و سر و صدا پیدا کنه. ملافه رو محکم‌تر فشار می‌ده با این فکر که کاش زده بود بیرون و راحت گریه می‌کرد. قراره درد بگیره. حتی اسم‌ هم نداره. آدم‌ها برای اتفاقات زندگی‌شون داستان می‌سازند، اسم می‌ذارند، و این‌ها کمک می‌کنه ابهام زندگی کمتر بشه، چون ما ابهام رو دوست نداریم، مگر توی رمان و فیلم و سریال و Gambling. در عوض نیاز داریم توضیح قاطعی بشنویم، هر قدر این نیاز بیشتر باشه، احتمالا موجود احمق‌تری هستیم. ظرفیت کمتری برای دیدن دنیا داریم، برای تحمل ابهام. نگاهی به ساعت کرد و توی گوشیش چرخ خورد، فهمید که باید بره کاری کنه، می‌دونست که نگاهش به زندگی عادی نیست، مشکلی وجود داره. خیال کرد که کاش یه آهنگر پیدا می‌شد، آهنگری که مهارت و شجاعت این کار رو داشت که کله‌ی یه آدم زنده رو قبول کنه. پتک سنگین خودش رو ببره بالا و با همه‌ی توان محکم بزنه تا مغزش متلاشی بشه. همیشه متلاشی شدن مغز رو تخیل می‌کرد، مغز خودش رو. انگار که این تخیل‌ها قراره روزی به عالم واقع راه پیدا کنه. وارد کارگاهی می‌شه که به خیال خودش آهنگری یا همچین چیزیه، حمله می‌کنه به افرادی که اونجا کار می‌کنند، با چکش بزرگی به یک نفر حمله می‌کنه و دیگری با چکش بزرگتری می‌زنه توی صورتش‌ و فریاد می‌کشه؛ بیدار شو.  با سردرد از خواب بیدار می‌شه، اشک‌های خشک‌شده‌ی دور پلک‌هاش بی‌معطلی بهش یادآوری می‌کنند که دیشب چطور به خواب رفته. با خودش می‌گه این اول داستانه، باید کاری کرد. احساس بیمار بودن داره. دوست همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 23:13

مقدمه: اسمورودینکا، ای جنون بزرگ، ای دروغ سترگ، ای که نیستی‌ات با هستی‌ام خورده پیوند، ای که شیشه‌های نگاهم از شکوهت شده تار، فکرِ به تو (اخیراً) مرا کرده بی‌کار. بیان مسئله: اینجا بوهای عجیبی می‌آید. بوی غذا، سعی کرده‌ام کمتر حرف بزنم، یکی دو ساعت است که این تصمیم را گرفته‌ام. چرا که حرف زدنم، به واسطه‌ی ویژگی‌های شخصیتی‌ام، به انحطاط کشیده می‌شود. اینجا منظورم از انحطاط یعنی افراط، یعنی گم شدن به خاطر دقت زیاد؛ بی‌ملاحظه شدن. تصمیم گرفته‌ام که دیگر فقط در مورد عشق حرف بزنم، آری، بسیار شاعرانه است. بسیار خام و افراطی. اما مگر بشر همه چیز را به واسطه‌ی همین افراط‌ها پیدا نکرده است؟ کم‌ترین فایده‌ی افراط، مدح و تاییدی‌ست بر تعادل. پس اینگونه می‌آغازم، همچو غازی تنها: من عاشقی افسرده‌ام، با پلک‌هایی که حالتی افتاده دارند، و چشم‌هایی که با بی‌علاقگی به دنیا نگاه می‌کنند. گاهی بی‌اعتنا، گاهی نفرت‌انگیز. و برای بیدار شدن یا لمسِ این احساسِ که «زنده هستم»، به کمی افراط نیاز دارم. شیرجه می‌زنم به سمت پایین، مستقیم به سمت اعماق، درست به سبک آدم‌های خیلی عمیق که گاه از فرطِ عُمقِ زیاد به گاگول‌ها می‌مانند (و به راستی که چنین‌اند)، جوری که پیشانی‌ام بوسه زند کف استخر را.  نتایج: به خاطر فشار آب، اینجا دنیا و مافیها از همه جا سنگین‌تر است. کاش دینامیت بودم و زیر آب منفجر می‌شدم. آب اما آشغال‌های پلاستیکی و سبُک را پس می‌زند، آن پایین نگهم نمی‌دارد. این بی‌علاقگی از کجا می‌آید؟ از هر جا که باشد، دوستش دارم. بیشتر از همه عاشق اینم که خودم را به مردن بزنم، نوسان آب و شناور بودن تن‌م را احساس کنم تا فقط کمی احساس زنده بودن داشته باشم، رو به سینه همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 70 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 20:47

«ابراهیم ایمان داشت، از این رو جوان بود؛ زیرا آن‌کس که همیشه در آرزوی بهترین چیز است، سرخورده از زندگی پیر می‌شود، و آن‌کس که همیشه مهیای بدترین چیز است، زودهنگام پیر می‌شود. اما آن‌کس که ایمان دارد، جاودانه جوان می‌ماند پس ستایش بر این داستان باد.» دارم می‌رم میوه بخرم، تلفن زنگ می‌خوره، عصر دوباره خوابم برد و این یعنی شب تا دیروقت بیدارم و فردا کل روز رو چرت می‌زنم. مهدی زنگ می‌زنه، احوال‌پرسی. عصر چندتا خواب دیدم و وقتی بیدار شدم اولی رو نوشتم و دومی رو حین نوشتنِ اولی یادم اومد و بعد... از این که ناهشیار اینطور آشکار می‌شه توی خواب‌ها و از تک‌تک مزخرفات روزمره حرف داره برای گفتن... و من قراره این‌ها رو بنویسم که بتونم برای دیگری تعریف کنم، حس بدی گرفتم که نمی‌دونم چیه. یه چندتایی هم اشک اومد، از همون اشک‌هایی که نمی‌دونم چرا، و از کجا... مثل او‌ن‌هایی که موقع نگاه کردن به کلوئی چشمم رو پر می‌کرد و نمی‌فهمیدم چیه. دکتر نون می‌گه «مربوط به خواست ناهشیاره که با دیدن کلوئی، یعنی کسی که به نظرِ ناهشیارت اون کسیه که می‌تونه...» نمی‌فهمم چی می‌گه. زیاد بهش می‌گم که نمی‌فهمم چی می‌گی، و اون سعی می‌کنه جور دیگه‌ای توضیح بده، و باز نمی‌فهمم چی می‌گه. بعد می‌گه اجازه بده بریم جلو، و اینجا می‌فهمم که عامدانه جوری می‌گه که نفهمم چی می‌گه. «ابراهیم به محال ایمان داشت، اگر ابراهیم شک کرده بود، در عوضِ قربانی کردن اسحاق، کاری شکوهمند انجام می‌داد؛ به کوه موریه می‌رفت، تنها، آتشی می‌افروخت، کارد را می‌کشید و خطاب به خداوند بانگ می‌زد «این بهترین چیزی است که می‌توانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سال‌های جوانیش آسوده باشد» و آنگاه کارد را در سینه‌ی خود م همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 74 تاريخ : چهارشنبه 3 اسفند 1401 ساعت: 15:36

[در ردیف سوم اتوبوس] پیرزنی که هم‌ردیفِ من محسوب می‌شود، باصورتی پوشیده، دستی توی کیسه‌ی سیاهش کرده و پرتقالی سبزرنگ به سمتم تعارف رفته. نگاهِ من به سمت پنجره است و وانمود می‌کنم که حواسم نیست، که از اولِ مسیر تمام حرکاتش را زیر نظر نداشته‌ام. پرتقال و دستش را جوری به سمتم تکان می‌دهد که نشان دهد همه چیز را می‌داند. همین که نسبت به حضورش یا حرکاتش هوشیار و حتی مشکوک بوده‌ام. به ناچار به سمتش برمی‌گردم، پرتقال را می‌گیرم و با لبخندی تصنعی می‌گویم «بعدا می‌خورم، ممنون». می‌خندد، با صدای ترسناکی که فقط از پیرزنی ساحره انتظار می‌رود، می‌گوید «تو پسرِ من خواهی بود». و من لبخند بی‌دندانش را از پشت ماسکی که به صورت زده، می‌بینم. اتوبوس در سیاهی جاده‌ سُر می‌خورد. شب شومی‌ست؛ تاریکی، ساحره، پرتقالی که من را فرزند ساحره خواهد کرد، زن و مردی عریان که وسط راهروی اتوبوس با صدای بلند نماز می‌خوانند، درختانی انبوه در حاشیه‌ی جاده و کمی اندوه در دلم که آهسته به سوی چشم‌هایم می‌گریزد و من بیمناک از این گریز‌. اتوبوس در میان درختان زوزه می‌کشد، جاده هم مثل ما جادو شده و از اضطراب به خودش می‌پیچد. بیرون از اتوبوس، صدای شغال‌ها شبیه به صداهایی‌ست که از حیاط یک مدرسه‌ در زنگِ تفریح می‌آید: خنده‌های گاه‌به‌گاه و دسته‌جمعی، به موضوعاتی سخیف و پیش پا افتاده. در میان سرنشینانِ اتوبوس هم چندتایی شغال هستند. آن صندلی‌های عقب، پشت به پشت به همدیگر بسته بودندشان. می‌گویند که اسیرِ راه آزادی شده‌اند. راست می‌گویند. درست مثل دیگران که خلاف آن را می‌گویند. پیرزنِ ساحره با صدای بلند و به تمسخر گفت؛ «آه ای آزادی...». شغالی با عصبانیت نعره کشید؛ «نفرین بر شما.‌‌..» و اتوبوس به آرامی کمرِ جاده را خم همه رو برق، ما رو گاز ادیسون...ادامه مطلب
ما را در سایت همه رو برق، ما رو گاز ادیسون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eheterism8 بازدید : 87 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 16:28